خاطرات در ذهنت گم می¬شوند و به دنبال گربه خوابت می¬گردی. با اینکه می¬دانی هر روز از مقدار شن¬های ساعت زندگی¬ات کم می¬کند و به خلا مرگت اضافه می¬کند ولی تو هیچوقت به مانده شن¬های زندگی نگاه نمی کنی و فکر می¬کنی تا ابد طول می¬کشد که شن¬های شیشه زندگیت تمام شود. بی¬خیال همه دردها و مشکلات هر روز مشروب بیشتری می-خوری و دود سیگارهای تند مکزیکی را درون ریه¬های نیمه کاره¬ات فرو می¬بری. چربی و شیرینی را با ولع می¬خوری و به عزرائیل در آیینه می¬خندی. امشب ضربان قلبت نامرتب می¬شود و با صدای خروپف خودت از خواب می¬پری. خوابت مثل گربه ایست چسبیده به سقف قطاری با تکانهایی جانکاه روی ریل آهنی بالا و پایین می شود. گربه خوابت سعی می¬کند خودش را با چنگالهای تیز روی سقف فلزی واگن¬های پوشیده از خاک کویر نگه دارد و زمانی می¬رسد که بالاخره از پس یکی از تکان¬های شدید قطار برنمی¬آید و به پایین می¬افتد , آن وقت تو از خواب بیدار می¬شوی و می¬بینی که مدتهاست در حال فکر کردن هستی و ذهنت در میان افکار درهم و نامربوط شبیه جلبکهای مرداب نیمه خشک اسیر شده است. تو خستگی و قولنج گردنت را بی خیال می¬شوی و به سراغ کتابی می روی که تا صبح چندین بار وقتی گربه خوابت نتوانسته بود روی سقف واگن قطار دوام آورد با نوری که از بالای تیر چراغ برق کوچه به اتاقت تابیده , چند خطی را به سختی می-خوانی. چشمانت روی کلمات می¬لغزد و دوباره گربه خوابت آرام بر بالای قطار راه افتاده روی ریل آهنی زنگ زده به کمین نشسته و دمش را روی صورتت پخش می کند. قطار آرام آرام از روی پل فلزی می¬گذرد و تو همچنان اسیر درگیری چنگالهای گربه خوابت با سقف شیبدار واگن هستی که نگاهت آرام روی کتاب ولو می شود و دم نرم و گرم گربه خواب صورتت را نوازش می دهد. با افتادن قطار در سراشیبی تند, چنگال گربه از سقف واگن رها می¬شود و گربه به قعر دره می¬افتد و تو با دلهره بیدار می¬شوی. سعی می¬کنی چشمت را بسته نگه داری تا گربه خوابت آرام گیرد ولی انگار تیری در چشمت فرو کرده¬اند و تو ناگریز به روبرویت زل می¬زنی. حالا دیگر چاره¬ای جز بیدار شدن نداری. شعاع تیز و صیقل خورده آفتاب مدت¬هاست از درز پرده اتاق , چشمت را هدف گرفته و اصرار دارد به تو ثابت کند چشم تو مرکز زمین و زمان است. آن وقت است که خستگی و قولنجت را بیاد می¬آوری و تو هنوز دلت به گربه خوابت گرم است. گربه با دمش تمام صورتت را می¬گیرد و عالم را برایت خاموش می¬کند و آخرین دانه شن در خلا مرگ می¬افتد.
Comments
No comments yet. Be the first to react!