چرخ

نویسنده: فاطی جعفری

_پاشو برو دوتا نون بگیر الان بابات میاد. صفدر در حالی که داشت کارت های بازی را درون صندوق چوبیش می گذاشت گفت:“ با چرخ می رم آ.“ مادر به حیاط رفت تا لباس های خشک شده را از روی طناب جمع کند .داد زد:“ لازم نکرده. “ صفدر شانه بالا انداخت و گفت:“ پیاده نمی رم.“ مادر لباس ها را جلوی پنجره باز روی فرش انداخت و گفت:“خسته شدم از شکایت های مردم .پاشو الان نون تموم می شه.” صفدر دمپایی به پا کرد .اسکناسی را که مادر روی پله گذاشته بود برداشت :“ با چرخ برم ؟“ مادر الله و اکبری زیر لب گفت :“ بین مردم ویراژ نده .زودی برگرد .فهمیدی چی گفتم ؟“ صفدر از رضایت زورکی مادر لبخند زد . طوقه دوچرخه استیل را روی زمین نگه داشت و با تکه چوبی که صیقلش داده بود به پشت طوقه زد و سوت زنان از حیاط بیرون رفت.