خیابان لاله زار سر ظهر جنگل مولاست .موتورم فشارش افتاده . کنار خیابان ،لای حمالها و موتورها و سیل آدم-مورچه ها رهایش می کنم ماشینها توی ترافیک ،قطار درست کرده اند. به ساعتم نگاه می کنم .منطقا باید پیاده بروم تا زودتر برسم .اما تنبلیم بر عقلم غلبه می کند و منتظر می مانم تا یک تاکسی بگذرد و سوارم کند. چیزی نمی گذرد که یک تاکسی پیکان کارلوکس نارنجی جلوی پایم ترمز می زند و من عقبش سوار می شوم . گرم است و ماشینها میلیمتری پیش می روند جلوی ماشین یک پنکه کوچک به داشبورد چسبیده از بالا یک دستمال کاغذی آویزان شده و راننده یک تکه لنگ مرطوب را از پنجره آویزان کرده است تا پنکه برایش کار کولر گازی را انجام دهد می گویم: آقا من سر منوچهری پیاده می شم توی آینه نگاهم می کند و می گوید:(( دایی بذار سوار شی حالا نوبت پیاده شدنتم میرسه)) به شیر برقی فستو خراب که توی دستم عرق کرده و البته مرا به اینجا کشانده نگاه می کنمبعد .آنرا توی جیبم می گذارم و موبایلم را بیرون می آورم از آمدن به لاله زار بیزارم .فکر اینکه جایی که یک زمان زیر پای آرتیست های تیاتر بوده یا مردم لباسهای پلوخوریشان را می پوشیده اند و با عشقشان می آمدند اینجا تا ((کازابلانکا ))یا(( قیصر ))یا(( گاو)) ببینند ،شده جای حباب لوستر و دوشاخه جارو برقی فروختن فکر اینکه توی بعضی کافه های اینجا چه آدمهای بزرگی می نشسته اند و چه شاهکارهایی خلق می کرده اند ، و حالا دزدها روی همان صندلیهادارند نقشه سرقتهایشان را تنظیم می کنند قلبم را می سوزاند راننده دوباره توی آینه نگاه می کند و بدون مقدمه می پرسد :دایی شما بهروز وثوقی رو دوست دارید؟ ملالم بیشتر می شود یکی از آن راننده تاکسیهای همه چیز دان نصیبم شده : ((بهروز وثوقی ؟ آره خوب )) -((ولی من باش حال نمی کنم)) یک جوری می گوید که نمی توانم نپرسم چرا؟ جواب می دهد:((ببین دایی !توی تاریخ این مملکت همیشه محفل عرق خوری محفل شادی بوده ملت می خوردن و می خندیدن و شاد بودن اصلا بعضی از این اتوکشیده ها بهش می گن شادخواری )) دماغم را می خارانم می گویم :((آهان ،آره شاد خواری )) -( لاکردار همیشه تو فیلماش موقع عرق خوردن اخم می کرد البته که اخمش فقط افه بود.اما همین افه کل آداب عرقخوری یه نسلو عوض کرد . دیگه هر کیو میبینی موقع عرق خوردن همچین قیافه می گیره انگار نوه هوتول خان اعظمه بابا یه ته استکان که انقدر قیافه گرفتن نداره)). توی این گرما ،توی این بن بست .فقط تحلیل اخم بهروز را کم دارم دستم چرب و سیاه است از پنجره به بیرون نگاه می کنم وجویده جویده می گویم: ((آره ،نباید اخم کرد.)) برای چند دقیقه ساکت می شود،یک پاساژ دیگر که قبلا سینما بوده را می بینم و چشمم خیس می شود. راننده انگار بخواهد راز مهمی بگوید زمزمه می کند -((دایی گوشت با منه ؟)) بی حوصله می گویم:((جانم بفرمایید)) -((من اخم بهروز وثوقی رو دزدیدم )) طاقتم طاق می شود شیشه را تا آخر پایین می کشم و صدایم را بالا می برم:-(( ! بی خیال من شو ،من خودم هزار و یکی گرفتاری دارم ،اینقدی هم که رو پیشونیم می خونی مشنگ نیستم.اخم بهروز وثوقی دیگه چیه؟من نمیدونم این راننده تاکسیا چرا اینجورین؟وفکر می کنم اگر خود بهروز وثوقی اینجا بود می گفت مصبتو هرچی خوردیم پرید)) بی توجه به غرزدنهایم ادامه می دهد:((دایی ببینش این اخم بهروز وثوقیه!)) تعجب می کنم چطور متوجه مسافر دیگر نشده ام .بغل دستش روی صندلی جلو جوان دیلاقی نشسته از پشت سر کپی کارآگاه گجت.عینک آفتابی کلفتی زده و نیشش تا بناگوش باز است یک کف پایش را روی آن یکی پایش گذاشته و کتانیهای سیاهش فقط به درد مسابقه دو می خورد. راننده وقتی که قیافه درمانده و عصبی مرا می بیند به قهقهه می خندد به جوان می گوید :{{به دایی بگو اسمت چیه)) و صدای چنگیز جلیلوند می آید:((نوکر شما بنده اخم بهروز وثوقیم ))و می خندد شاید هم شیهه می کشد می پرسم :((آقا جریان چیه؟)) صدای منوچهر والی زاده از صندلی جلو می آید:((هر صورتی با لبخند زیباتر است)) لعنت به این ترافیک !کاش پیاده می رفتم و گرفتار این دیوانه ها نمی شدم .آماده می شوم که بقیه راه را پیاده تا منوچهری بروم که دست جوان جلویی دراز می شود و موبایلم را می قاپد و از ماشین پیاده می شود .در را باز می کنم ،بیرون می پرم و داد می زنم وایسا مادر… ناامید از رسیدن به دنبالش می دوم اما از سرعتش کم می کند و یواش یواش می ایستد و با همان نیشخندش برمی گردد و می گوید :خوب وقتی بلد نیستی مگه مجبوری بنویسی؟قشنگ داری ادای موراکامی رو توی راننده تاکسی خون آشام در میاری . معلومه نمی تونی . مزخرف نوشتنم حدی داره دیگه)) موبایل را به دستم می دهد و ادامه می دهد:((یکم راننده تاکسی خودتو مقایسه کن با اون اصلا یه ذره از مشخصات ظاهریش گفتی ؟یکم توضیح دادی ؟ بی استعداد .آخه مگه میشه کسی اخم یکی دیگه باشه؟همه چی یکنواخت، ریتم کشدار ،تنها کنش داستانت فقط همین فرار منه ، انقدر تنبلی که نوشته هاتم فقرحرکتی دارن،اصلا خود من چرا باید انقدر پشت سر هم فک بزنم؟ دیالوگ نهایتش دوجملست . ))بعد دوباره موبایلم را با خشونت از دستم می کشد و فرار می کند وبا صدای آلن دلون بلند داد می زند :((خدافظ احمق بی استعداد)) و طولی نمی کشد که از تیررس چشمم ناپدید می شود. حیف شد ،گوشی خوبی بود .کاش توی مشخصات ظاهری این دیلاق کتانی مشکی دونده ها را تصور نکرده بودم .آن وقت شاید می شد بگیرمش . کمی طول می کشد تا از گیجی دربیایم . منوچهری را رد کرده ام و سمت چپم یک ساختمان قدیمی دوره رضا شاهی است . با آن نمای سفید مایل به صورتی و پنجره های یکسره ی راه پله . زیر زمینش یک قهوه خانه است .بوی تنباکو دماغم را قلقلک می دهد و از پله ها پایین می روم . یک میز آهنی که با یک زیلوی چرکمرد پوشانده شده و نزدیکترین جا به زیرپله است را انتخاب می کنم کنارم دوتا سرباز نشسته اند و قل قل می کنند و دود بیرون می دهند و با موبایلهایشان بازی می کنند . یکی شان که قد بلندتری دارد و انقدر جای شکستگی روی سرش دارد که کله کچلش از دور خالخالی به نظر می آید موبایلش را به آن یکی نشان می دهد ومی گوید:((داداش دیدی بهروز وثوقی برگشت ایران؟)) واز موبایلش صدای همهمه وسوت و کف و فریاد بهروز دوست داریم می آید. آن یکی که کوتاه تر است و قلمبه و صورتش را جوشهای صورتی پوشانده می گوید:((حاجی میبینی چه بوتاکسی کرده .پیشونیش اصلا دیگه حالت نداره .بدبخت حالا چجوری اخم می کنه))؟
Comments
No comments yet. Be the first to react!