تیشه اش را گذاشت کنار، رفت عقب و نگاهی به نقشی که بر دیوار زده بود انداخت. بعد تصمیم اش عوض شد. همیشه با دانای کل مشکل داشت. دانای کل چه می فهمد در درون تو چه می گذرد؟ آن هم در یک داستان کوتاه عاشقانه. زاویه دیدش را عوض کرد.
تیشه ام را گذاشتم کنار، رفتم عقب و نگاهی به نقشی که بر دیوار زده بودم انداختم. زیبا بود. شاید اگر دانای کل این حرف را زده بود خیلی بهتر بود. دوست ندارم در داستان دائم از آثاری که می سازم تعریف کنم. نگاهی به بیرون غار کردم. باید بروم پائین، شیرین منتظر است. دکمه قرمز آسانسور را فشار دادم، در باز شد و رفتم داخل و روبه روی آئینه ایستادم، پشت به در. دکمه زیرزمین را زدم، همانجا که همیشه شیرین می آمد.
هنوز در طبقه 128 بودم که در باز شد. چشمم را بستم. دوست نداشتم ببینم چه کسی می آید. با آن لباس کهنه و بوی خاک و چارق پاره. دستش نشست روی شانه ام. چشم باز کردم. شیرین بود. لبخندی زد. مثل همیشه که لبخند می زند. گفتم: قرار است داستان مجوز انتشار بگیرد، لطفا دستت را از روی شانه ام بردار. لبخندی زد و گفت: با همین لباس؟ یک پیراهن قرمز تا روی زانو پوشیده بود، با کفش لیژدار، بدون جوراب، یقه باز، تمام سینه اش پیدا بود. گفت: حالا چه لزومی دارد همه لباس ام را توضیح بدهی؟ مگر نمی خواهی مجوز بگیری؟ گفتم: به داستان های کلاسیک مجوز می دهند. خنده ای به تمسخر زد و گفت: نه که دو ماه سر داستان مان معطل نکردند؟ و آخرش اگر توی فیس بوک و نشریات مختلف سروصدا نشده بود، اجازه نمی دادند. راست می گفت. گفت: حالا چرا پشت کردی به در؟ گفتم: با این لباس ها……
هنوز جمله ام تمام نشده بود که شماره طبقه 104 روشن شد و آسانسور ایستاد. تیمسار گنجوی آمد داخل و با من دست داد و سری برای شیرین تکان داد. شیرین دستش را پشتش قایم کرد. آدم خوبی است، پیرمرد را تازه از دانشگاه بیرون کردند و دائم توی مجتمع مسکونی دنبال عشق های اتشین می گردد. به شیرین گفت: شما بالاخره از شوهرت طلاق گرفتی؟ شیرین گفت: نه، طلاق نمی دهد. از وقتی هم که شما داستان عشق ما را نوشتید بدتر کرده. می گوید پای آبرو در میان است. گنجوی موهای خاکستری اش را تکان داد و گفت: آبرو؟ هه! مجبورم خودم داستان را تمام کنم. شما دو تا اصلا ساخته شدید برای هم.
فکری کرد و گفت: نمی دانم، شاید هم من شماها را ساختم برای هم. من گفتم: ولی من دیگر خسته شدم، تحمل دو هزار بیت دیگر را ندارم. گفت: پسر جان، شما باید فراق را تحمل کنید تا وصال تان شیرین تر شود. شیرین گفت: ولی من دیگر تحمل آن مردک را ندارم. آقای گنجوی گفت: می خواهی خسرو را بفرستم برود جنگ که توی خانه مدتی نفس راحت بکشی؟ فرهاد هم می تواند برایت نامه بنویسد.
نگاهی به پیرمرد کردم و گفتم: ببینید، من با این تکنیک مشکل جدی دارم، شما مثنوی می گوئید، ما…. نگاهی به شیرین کردم و ادامه دادم: …هم من و هم شیرین واقعا از لحظات زیبایی که برای ما خلق کردید ممنونیم. ولی ترجیح می دهیم در یک داستان کوتاه که حداکثر، تاکید می کنم، حداکثر دو هزار کلمه طول بکشد، به هم برسیم، وگرنه خودتان می دانید که آقای مولانا پیشنهاد کرده بودند که یک مثنوی طولانی بنویسند، ولی تا موقعی که به هم می رسیدیم هر دو پیر شده بودیم. شیرین گفت: تازه، اگر آن آقای شمس از تبریز نیامده بود و متوجه نمی شدیم که اصلا ایشان …. گفتم: بله، ایشان اصلا این کاره نبودند…
من اصلا حرف بی ربطی نزده بودم که شیرین پس از پیاده شدن تیمسار گنجوی این قیافه را گرفته بود و حتی توی چشمهای من هم نگاه نمی کرد، البته من به تیمسار گنجوی حق می دهم که دوست نداشته باشد چنین حرفی از من بشنود. ولی من هم به خودم هم حق می دهم به جای اینکه سی صفحه هجران بکشم، دو صفحه بعد شیرین را در بغل بگیرم و با او زندگی کنم. به همین دلیل هم تیمسار گنجوی دستش را گذاشت روی دکمه طبقه 76 و همانجا بدون خداحافظی راهش را کشید و رفت.
آقای شیرازی با آن عبای رنگ و رو رفته و قد بلندش وارد آسانسور شد و به محض ورود نگاهی به شیرین که با لباس قرمز و کفش پاشنه بلند ایستاده بود کرد و زیر لب شروع کرد شعری خواندن. من زیر گوش شیرین گفتم: عزیز من! من حق دارم که به تو برسم. دوستت دارم. شیرین با عصبانیت گفت: لازم نیست روزی هزار بار همین کلمات را تکرار کنی، آن آدم ما را به وجود آورده بود، اصلا تمام شخصیت پردازی ما را او کرده بود، حالا وسط منظومه یادت افتاده که باید برویم توی داستان کوتاه؟ پیرمرد ناراحت شد. نباید این کار را می کردی. کمی احساس راحتی کردم. معلوم بود نمی خواهد لجبازی کند. آقای شیرازی برگشت و نگاهی به من کرد و گفت: بالاخره به وصال معشوق رسیدی؟ گفتم: نه، استاد. مشکل داریم. شیرازی گفت: دوست من! عشق از اول تا آخرش مشکل دارد. تازه اگر عشق باشد. شیرین گفت: آقای شیرازی! فرهاد می گه ما دیگه از عشق خسته شدیم، می خواهیم زودتر به وصال هم برسیم. اقای گنجوی هی می گن برو جنگ، کوه بکن، منم مجبورم خسرو رو تحمل کنم. بابا، من دوستش ندارم. آقای شیرازی با تبسم گفت: زبان شما حرف دل ایشان را می زند؟ من گفتم: اگر خیال تون راحت می شه بعله، نمی دونیم به کی بگیم، شما هم که هر وقت می آئیم سراغ تون، یه روز حال تون خوشه، می گین “ یوسف گم گشته باز آید غم مخور“ یه روز حال تون بده، می گین “ سر می شکند دیوارش، نرو“
شیرازی دستی به ریشش کشید و گفت: خیلی ببخشیدها، بنده که دلال محبت یا به عبارت طبقه پائینی ها جاکش که نیستم، یه غزل بگم و شما با هم آن کار دیگر بکنید. از اون گذشته شما رو یکی دیگه وارد ادبیات کرده، من یا باید تضمین تون کنم، که به هر بنگاه شعری برین سریعا تضمین می کنند از شعر شاعران دیگه، ولی من اگر بخوام اسم خودم رو بگذارم اینجوری نمی شه، این اسم لامصب مثل سند منگوله داره، من باید حال اون عشق بهم اثر کنه، شرابی و کبابی و ربابی و….. از این داستانها.
من گفتم: آقای شیرازی! شما فکر نمی کنید ما اگر بریم توی داستان کوتاه، یا حتی داستان مینیمال، خیلی سریع تر می تونیم به هم برسیم؟ شیرازی نگاهی کرد و گفت: ببین، مگه خانوم نشمه است که می خوای تو یه داستان مینیمال بزنیش زمین؟ عزیزان من، عشقه، عشق! نمی شه. یواشکی گفتم: شما نمی تونید تو یه غزل کوتاه ترتیب کار رو بدین؟ من خودم بعدا از خجالت تون در می آم. شیرازی عصبانی شد و گفت: یعنی چی آقا فرهاد؟ طرف شوهر داره، باید طلاق بگیره، طلاق هم حداقل به اندازه یه مثنوی، نه، اقلا یه منظومه کار می بره. باور کنید اگر پای خسروخان وسط نبود، من خودم بنده عشقم، شده بود سقف فلک رو می شکافتم، تمومش می کردم. اتفاقا هم شیرین خوش قافیه هست، هم فرهاد، انگ غزله. ولی چه کنم. نمی شه. رسیده بودیم طبقه 44 که در باز شد و آقای شیرازی رفت. به شیرین گفتم: خونه خانم شاخ نباتی اینا اینجان؟ شیرین گفت: نه بابا، اونها طبقه 67 هستند، فکر کنم باز یکی از این پسر تاجیک ها چشم شو گرفته. سری تکان داد و گفت: شیرازی یه دیگه. گفتم: خدا لعنت کنه این مغولهای پدرسوخته رو.
گفتم: چقدر دیگه مونده؟ شیرین گفت: فوقش 1200 کلمه دیگه وقت داریم. حالا می خوای چی کار کنی؟ گفتم: بریم زیر زمین، اصلا این زمانه برای عشق های افلاطونی خوبه. شیرین دستش را انداخت از پشت دور گردن من و با لب های داغش پشت گردنم را بوسید و گفت: اصلا اسم اون مرتیکه رو نیار. حالم از این افلاطون به هم می خوره، فعلا دلم اپیکور می خواد.
رسیده بودیم به طبقه سی ام که در باز شد و آقای ایرج میرزا وارد شد و نگاهی به دست های لاک زده شیرین که دور گردن من افتاده بود و سرش که داشت از روی شانه برمی داشت، کرد و با خنده گفت: ظاهرا مزاحم شدم… بله؟…. شیرین دست و پایش را جمع کرد و گفت: نه، بفرمائید. پائین تشریف می برین؟ ایرج میرزا گفت: بله….، البته اگر مزاحم نباشم. گفتم: بفرمائید تو، مراحمید. نگاهی به شیرین کرد و گفت: نقاب که داشتید دل رو آب می کردید، حالا که چهره بی نقاب تون نعوذ بالله دل می بره. بعد زیر گوش من گفت: بی عرضه. بابا جان! زنه رو بگیر بره تمومش کن. گفتم: آخه چه جوری؟
گفت: چه جوری نداره، می خوای مثل زهره و منوچهر برات یک مثنوی بگم حالشو ببری، یه هوا بی ناموسی شم زیاد می کنم، گور بابای فقیه شهر. گفتم: شوهرش چی؟ شیرین گفت: ایرج خان، نمی شه، زهره و منوچهر هم خیلی طولانی یه. خودش چند ماه طول می کشه، ولی اون شعرتون چی بود که گل می افتاد لب رودخونه دجله؟ ایرج خان خنده ای کرد و گفت: “ عاشقی محنت بسیار کشید رو می گی؟“ اون راست کار شما نیست. گفتم: شیرین جان! تو هم حرف می زنی ها! اون که همه اش محنت و دوری بود، تازه آخرش یادمه بکش بکش بود. ایرج خان گفت: ببینید، من همین جا که برم بیرون، اون داستان شعر حجاب رو تغییر می دم، به جای کریاس در می کنمش آسانسور، ده بیت تمومش کنین بره، اگه سکس تون زیاد طول می کشه بکنمش بیست بیت.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: کلوچه تو بخور، بره دیگه گاگول. شیرین گفت: شوهرم چی؟ ایرج خان خنده ای زد و سبیلش را تاب داد و گفت: اون شعر اصلا واسه زن شوهرداره، یادت نیست؟ آخرش هم می گی “ حرامت باد و می زنی بیرون از آسانسور“ این را گفت و دکمه طبقه بیستم را فشار داد و گفت: من رفتم، خوووووش بگذره. و قهقهه زنان دور شد. من یک دفعه احساس کردم تنم گرم شده، دستم رفت پشت کمر شیرین. شیرین خودش را عقب کشید و گفت: فرهاد جون! من اصلا این جوری نمی تونم، یه بار حال می کنیم، بعد من دوباره باید برم تو خونه همون مرتیکه. تازه یادم اومد، آخر شعر این آقا، تو دوباره می ری سراغ بقیه زنها، من می مونم و احساس خیانت، من اینجوری احساس امنیت نمی کنم. گفتم: باشه، من نمی خوام تو اذیت بشی، ولی الآن فقط 800 کلمه مونده، نه شخصیت پردازی می تونیم بکنیم، نه فضاسازی.
رسیده بودیم به طبقه هشتم که در باز شد و آقای هدایت وارد شد. کلاهش را برداشت و دستی به سبیل باریکش کشید و دکمه طبقه منهای چهار را زد. گفت: شما دو تا بالاخره دلداری و قربان همدیگر رفتن تان به خاک توسری رسید؟ نگاهش کردم و گفتم: هنوز که سرگردانیم. گفت: اون که مال نکبت و کثافت این دنیاست، چسناله نداره که، همه مان سرگردانیم، تا حالا تنهایی کثافت می زدید به خودتان، حالا دو نفری کثافت می زنید. شیرین گفت: آقای هدایت! ما واقعا می خواهیم با هم باشیم….. من حرف شیرین را قطع کردم و گفتم: صادق خان! ما فقط 650 کلمه فرصت داریم که بتوانیم به هم برسیم. چکار می توانید برایمان بکنید؟ نگاهی به من کرد و گفت: اگر می خواهید خاک تو سری بکنید، با بیست کلمه هم می شود. شخصیت پردازی هم نمی خواهد، فقط فضاسازی اش را باید خوب بکنیم. اگر می خواهی عشق باشد، هم فضا سازی می خواهد هم شخصیت پردازی، اصلا باید درام درست و حسابی باشد. البته من که بکل با این افعال شنیع شما مخالفم، ولی محض گل روی شیرین خانم، ترتیب آن را بقول خاج پرستان بطور مینیمال می دهم.
مرد نویسنده عینکش را روی چشم جابجا کرد و دکمه طبقه دوم را فشرد. صدای گلوله خفه ای در فضا پیچید. زن سرخپوش گوش تیز کرد. در آسانسور باز شد. مرد انگار که از هزار سال قبل آمده، با ریش انبوه و لباس ژنده و پوسیده، فکر کرد سنگی بزرگ از جایی افتاده است. زن بسرعت وارد راهرو شد و به سوی خانه اش دوید. خواست کلید بیاندازد، اما در باز بود. رفت داخل خانه. کشوها به هم ریخته بود، دانست که خسرو به دنبال اسلحه ای که زن پنهانش کرده بود، گشته است. وارد اتاق خواب شد، سه قطره خون پاشیده بود روی ملحفه سفید.
خسرو انگار هزار سال از مرگش می گذشت. زن به عکسی که در دست او بود خیره شد. عکس خودش بود. خودش و مرد، چشم در چشم هم، عکاسی افشین. مرد گفته بود: انگار عشق می خواهد از عکس بیرون بزند. زن بعد از سه سال به عکس خیره شد، همان سه سالی را که به عشق فرهاد، نخواسته بود عشق خسرو را باور کند.
نه بغض کرد، نه فریاد زد، نه مشت به دیوار کوبید. از اتاق بیرون آمد و در خانه را باز گذاشت. به چشمهای فرهاد نگاه کرد. داستان داشت تمام می شد. آقای نویسنده گفت: بگو ما کثافت ها کشتیمش. زن گفت: ما کثافت ها کشتیمش. فرهاد خواست شیرین را بغل کند. شیرین گفت: به من دست نزن کثافت. مرد گفت: من دوستت دارم. زن یادش افتاد که فرهاد را دوست دارد. نویسنده گفت: ولی من از تو و از خودم متنفرم. زن گفت: ولی من از تو و خودم متنفرم. بعد نگاهی به نویسنده کرد که دستش را مثل اسلحه روی پیشانی اش گذاشته بود. زن برگشت، داخل خانه رفت و در را بست.
فرهاد نگاهی به آقای نویسنده کرد و گفت: ولی شیرین منو دوست داره، ما به هم حتی دست هم نزدیم، یک عشق پاک. آقای نویسنده گفت: خاک بر سر بی عرضه ات. مرد گفت: ما فقط چند بار همدیگه رو بوسیدیم. آقای نویسنده گفت: فقط همین؟ فرهاد سری تکان داد: فقط همین بود. آقای نویسنده گفت: حالا می گی چیکار کنم؟ من که ر. اعتمادی نیستم برات داستان هندی بنویسم، من تراژیک می نویسم. گفتم: صادق خان! بخدا از دست می رم، این یه بار رو درام خانوادگی بنویس. پاهایش را بغل کردم و گریه کردم. زار گریستم. آقای نویسنده گفت: عر نزن آقا جان! سر منو بردی، عجب ملت منحوسی داریم. فکری کرد و گفت: باشه، درستش می کنم.
صدایی از داخل خانه آمد. صدای افتادن چیزی بود. دو دقیقه ای گذشت. زن در را باز کرد، با چهره ای برافروخته، نامه مچاله شده ای در دستش بود. به دست فرهاد داد. و فرهاد را بغل کرد و بوسید. فرهاد در حالی که موهای شیرین توی چشمش می رفت، نامه را خواند که نوشته بود: شیرین عزیز! من به تو دروغ می گفتم، من پنج سال بود که به تو خیانت می کردم. ولی امروز او مرا ترک کرد و من طاقت دوری او را ندارم، خودم را می کشم و از تو بخاطر خیانتی که کردم عذر می خواهم. خسرو.
شیرین فرهاد را بوسید. فرهاد گفت: دوستت دارم. شیرین گفت: منم دوستت دارم. آقای نویسنده گفت: دیگه کاری ندارین؟ دو نفری گفتیم: نه، ممنون. گفت: فعلا خداحافظ، کلاهش را برسر گذاشت و دکمه آسانسور را زد و به زیر زمین رفت. در اتاق کوچکش را باز کرد. لباس اش را کند. شیر گاز آشپزخانه را باز کرد و روی تخت دراز کشید.
Comments
No comments yet. Be the first to react!