عجب چیزی بود!

نویسنده: فاطی جعفری

مثانه ام داشت می ترکید . اول بی خیالش شدم و می خواستم همان جا که خوابیده بودم ولش کنم . یاد غرغرهای زنم که افتادم از جایم بلند شدم. نمی دانم چرا روی کاناپه خوابیده بودم . تا به مستراح برسم فکرم مشغول شد که چرا روی کاناپه خوابیده ام . حتما دیشب زیادی بوی الکل می داده ام و زنم من را از اتاق انداخته بیرون. با عجله زیپ شلوارم را کشیدم پایین و در مستراح را باز کردم . اگر نگاه نکرده بودم اتاق را خیس کرده بودم. تعجب کردم . یعنی هنوز خواب بودم. چشمانم را مالیدم و به درهای راهرو نگاه کردم. یادم نمی آمد که مستراح کدام یکی بود . ترسیدم. نکند آلزای مر گرفته ام . یک در دیگر را باز کردم . اتاقی بود پراز عروسک . سعی کردم به خاطر بیاورم که بچه هایم چند ساله هستند ولی مثانه ام دیگر داشت می ترکید . درها را باز و بسته کردم تا حمام را پیدا کردم . در حالی که با فراغ بال روی توالت فرنگی نشسته بودم و کارم را می کردم سعی کردم به خاطر بیاورم که بچه هایم چند ساله هستند . انگار تمام ذهنم پاک شده بود. دیشب مهمان ی بازنشستگی ی کی از دوستان بود و من فقط چند تا پیک کوچولو زده بودم. عجب چیزی هم بود. یعنی زیاده روی کرده بودم؟ از حمام بیرون آمدم و برگشتم روی کاناپه نشستم . نگاهی به اطرافم انداختم . همه چی برایم عجیب بود. زبانم از تشنگی مثل چوب شده بود .به آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب بخورم . به نظرم آشپزخانه هم بزرگتر شده بود. ما یخچال دو قلو نداشتیم .شاید هم داشته ایم ومن فراموش کرده بودم. نمی دانم آن المصب چه بود که حافظه ام را پاک کرده . با کف دستم از شیر آب سینک ظرفشویی آب خوردم و فکر کردم .فایده نداشت . آنقدر آب نوشیدم و فکر کردم تا یادم افتاد که دیشب دوستم من را به خانه رساند ه بود . جیب های شلوارم را گشتم . موبایلم نبود. به سالن برگشتم و اطراف کاناپه را گشتم نبود . موبایلم چی شده بود ؟ یادم نمی آمد. رفتم که گوشی تلفن کنار پیشخوان آشپزخانه را بردارم و زنگ بزنم به دوستم و بپرسم که موبایلم خانه اش جا مانده یا نه که یک میز دیدم. روی میز پر بود از قاب عکس . آدم های عکس ها برایم آشنا نبودند. دنبال عکسی از خودم و زنم و بچه ها گشتم ولی هیچی نبود . ناگهان در سرم جرقه ای زده شد نکند اصل ازدواج نکرده ام. ولی حلقه ازدواج به انگشت داشتم . یک دفعه ترسیدم . انگار کامل بیدار شده بودم . نگاهی به اطراف خانه انداختم برایم غر یبه بود . سریع از خانه بیرون زدم . داشتم در حیاط را می بستم که شما رسیدید . من مقصر نیستم . هیچ کاری هم نکردم غیر از شاشیدن . پول آبی را هم که خورده ام می دهم . به خدا قصد دزدی نداشته ام. نمی دانم چطوری سر از خانه شما در آورده ام . مقصر اون معجونی است که خورده بودم . عجب چبزی بود آقا . دو سه پیک خوردم شاید هم کمی بیشتر . یادم نمی آی د .ولی هر کوفت ی بود عالی بود. باورتان می شود که باعث شد برقصم . با این سن و سال شده بودم مثل پرنده ها .سبک و رها. انگار پاهایم روی زمین نبود و توی هوا راه می رفتم . ای کاش هیچ وقت از آن حال بیرون نم ی آمدم . عجب چیزی بود! حیف که زود تمام شد. حیف. می خواهید با دوستم تماس بگیرم تا برای شما هم بفرستد. یک پیک که بزنید همه چی را فراموش می کنید . زنگ بزنم ؟

00/1/3