از میدان انقلاب دارم میرم به طرف میدان فردوسی. باید یکی دیگه از کتابهای دانشگهایم رو از اونجا بخرم. در حال حساب کتاب جیبم هستم: امروز ۲۵ ماه است، تا پرداخت حقوق بعدی دانشجوئی هنوز ۵ روز باقی مونده. ۱۰ عدد بلیط اتوبوس دارم که برای رفت و برگشت من تا اخر ماه کافیست[ در هنگام دانشجوئی در منزل پدر بزرگ و مادر بزرگم در محله اذربایجان زندگی می کنم] حدود ۶۵ تومان در جیب دارم که ان هم بایستی ۶۰ تومان برای خرید کتاب ها داده شود. حالا میماند پول غذای سلف سرویس، که خوشبختانه پول سلف سرویس هم تا اخر ماه دارم. از چهارراه پهلوی و تئاتر شهر میگذرم و به ابتدای پل حافظ میرسم. در فاصله ۱۰ تا ۱۲ متری جلو من، پسری ۱۳ الی ۱۴ ساله در حال قدم زدن است. توجهم را جلب می کند. لباس ساده کردی پوشیده است، پیراهنی سفید با شلواری کردی. به ناگاه از روی زمین تکه نانی خشک از زمین برمی دارد و ان را به دندان می کشد. حس کنجکاویم غلبه میکند و به او نزدیک میشوم و ازش میپرسم:
- اهل کجائی؟ با لحجه زیبای کردی جواب میدهد “سنندج” -اینجا چکار میکنی؟ -اومدم کار کنم. -چرا سر کار نیستی؟ -اخه کار گیر نمیاد. -کجا زندگی میکنی؟ -کنار خیابون. -پدر و مادرت کجا هستند؟ -سنندج. -خب چرا برنمی گردی پهلوی اونها؟ -پول اتوبوس ندارم. -مگر پول اتوبوس چقدر میشه؟ -۴۵ تومان -دلت میخواد که بری پهلوشون؟ -اره خیلی دلم میخواد. -صبحونه چی خوردی؟ -از دیروز صبح تا الان چیزی نخوردم. به زیر پل حافظ رسیدیم و از کنار کلانتری ۷ گذشتیم. در کنار کلانتری زیرزمینی است که تبدیل به رستوران شده است. از او میخواهم که برویم و نهار را با هم بخوریم. به هنگام دیدن صورت غذا متوجه شدم که پول من کفاف غذا برای هر دو نفرمان را ندارد. غذای او را سفارش میدهم و خودم به بهانه ائی از رستوران خارج میشوم. زمانی که از رستوران خارج شد از او پرسیدم که ایا میخواهد که به سنندج و پیش پدر و مادرش برگردد، که او با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کرد. با هم به میدان انقلاب برگشتیم. اتوبوس واحد مانند همیشه منتظر بود که مسافران را به میدان ازادی برساند. سوار اتوبوس شدیم. در تمام مدت از شروع اشنائی مان از وضعیت
و فقر خانوادهاش، تعداد خواهرها و برادرها، پدر کارگر و زحمت کشش و فرار او به تهران برای یافتن کاری و پیدا کردن پولی برای خانواده فقیرش صحبت کرد. به میدان ازادی که رسیدیم، اتوبوسی پیدا کردیم به مقصد سنندج به مبلغ ۴۰ تومان. او سفر کرد به سوی خانواده اش و من سفر کردم در دنیای غم و اندوه خانواده او. از میدان ازادی تا منزل مان در اذربایجان پیاده میروم و یک بار دیگر جیب ها رو جستجو میکنم از برای بلیط های اتوبوس و باقیمانده پولم. ۸ عدد بلیط اتوبوس، ۱۰ تومان پول و کتاب هائی که نتوانستم بخرم. خیالی نیست، میتونم از کتاب همکلاسی ها استفاده کنم، نگران بلیط اتوبوس هم نیستم چرا که بعضی روزها میتونم که پیاده برم دانشگاه، ۱۰ تومان هم دارم برای غذای سلف. به خونه که میرسم، مادر بزرگ با اون چشم های مهربونش منتظرمه. میدونم که شام خوشمزه ائی در انتظارم. ساعتی چند زنگ تلفن به صدامیاد و شخصی سراغ “مهرداد” میکیره بعد از معرفی خودم، صدای پشت تلفن میگه که از جزیره لاوان برای یک ماموریت یک روزه به تهران امده است و از طرف عمویم که او هم در جزیره لاوان کار میکند برایم پیغامی دارد، و در صورت امکان به هتل او واقع در چهارراه جمهوری بروم. عمو ایرج رو خیلی دوست دارم و میدونم که حتمأ کار مهمی با من داره که از دوستش خواسته که پیغام رو به من برسونه. ادرس هتل رو می گیرم و راه میفتم. یک بار دیگه حساب و کتاب بلیط های اتوبوس و ۱۰ تومان پول توی جیبم. به این نتیجه میرسم که از خونه تا چهار راه جمهوری رو پیاده برم و موقع برگشت سوار اتوبوس بشم. هم اینکه در یک بلیط اتوبوس صرف جوئی میکنم و از طرفه دیگه در موقع برگشت خسته هستم و سواری اتوبوس بیشتر میچسبه میچسبه. به هتل میرسم و دوست عمویم را ملاقات میکنم. بعد از صحبت های اولیه پاکت نامه عمویم را به من داد و دقایقی بعد از هم خداحافظی میکنیم. در راه برگشت از خدا میخوام که اگر عمویم درخواست کاری دارد که در تهران برایش انجام دهم، به اندازه کافی وقت داشته باشم. سوار اتوبوس می شم و به راحتی روی صندلی میشینم و پاکت نامه عمویم رو باز می کنم. با کمال تعجب می بینم که پاکت نامه حاوی هیچ یادداشتی نیست. فقط یک اسکناس پانصد تومانی درون پاکت بود.
Comments
No comments yet. Be the first to react!