زباله گرد

نویسنده: نیلوفر منشی‌زاده

پیرمرد هر روز که از بیرون بر می‌گشت چشمش به آن کفشهای قهوه‌ای زنانه می‌افتاد لبخندی میزد و وارد میشد. آنروز که برگشت کفشها را ندید… برآشفت… دخترش که برای خانه تکانی آمده بود گفت:

  • آقا جون بسه..‌! یکسال گذشته !!! گذاشتمشون سر کوچه کنار زباله‌ها. نیمه‌های شب، کنار زباله ها پیرمردی سراسیمه بدنبال چیزی می‌گشت.

#داستان_۵۵_کلمه‌ای #تنهایی #عشق