پیرمرد هر روز که از بیرون بر میگشت چشمش به آن کفشهای قهوهای زنانه میافتاد لبخندی میزد و وارد میشد. آنروز که برگشت کفشها را ندید… برآشفت… دخترش که برای خانه تکانی آمده بود گفت:
- آقا جون بسه..! یکسال گذشته !!! گذاشتمشون سر کوچه کنار زبالهها. نیمههای شب، کنار زباله ها پیرمردی سراسیمه بدنبال چیزی میگشت.
Comments
No comments yet. Be the first to react!